Wednesday, July 11, 2007

شمس لنگرودی، گذر از نومیدی ها به عشق

لنگرودی متولد ۱۳۲۹ سرودن شعر را از دهه پنجاه آغاز کرد، در پنجمین دهه زندگی اش اشعار عاشقانه اش را سرود

محمد شمس لنگرودی: تمام تلاشم اين است که هرچه بيشتر و بهتر بتوانم خودم را در زباني بيان کنم که بيشترين لذت را در درجه اول به خودم بدهد. گاه موفق مي شوم گاهي نه. لابد مي پرسيد پس چرا چاپ مي کنيد؟ براي اينکه شايد به درد ديگري هم بخورد. بيشتر کارهايم عموماً همان روزهاي اول است که بيشترين لذت را به من مي دهند. به سراغ کارهاي تازه تر که مي روم تقريباً ديگر توجه چنداني بهشان ندارم. به قول اريش فريد شاعر زيرک آلمان «بچه ها شوخي شوخي به قورباغه ها سنگ مي زنند، قورباغه ها جدي جدي مي ميرند» دنيا هم شوخي شوخي به همه مان سنگ مي زند و ما جدي جدي مي ميريم. به قول ميلان کوندرا، گرفتاري زندگي در اين است که اولين تمرينش همان بازي آخر است. بازي آخر. همان که ساموئل بکت هم سرانجام به آن اشاره دارد. هرکس در حد توان خودش بازي را پيش مي برد. نبايد يادمان برود که مشغول بازي هستيم. فقط بچه ها هستند که بازي را جدي مي گيرند. با اين وصف شما فکر مي کنيد که رفتارم با شعر خودم يا ديگران چگونه است
...
هيچ چيز مهم تر از زندگي نيست و همه مان مي ميريم. مساله اين است که اين اتفاق مهم يعني زندگي معنايي ندارد. همه کارهايمان براي معني بخشي اين بي معناست. يعني همه کارهايمان براي توضيح يا توجيه حضورمان در دنياست. قبلاً هم در مصاحبه اي با بيژن نجدي گفته ام که همه نوشته هايم جست وجوهايي براي پاسخ به نادانسته هاي خودم است. براي اينکه خودم براي خودم روشن شوم.
........
شمس لنگرودي در ميانسالي بيشتر از سال هاي جواني شعر عاشقانه مي نويسد. عجيب نيست؟

نه، عجيب نيست. ريتسوس و مولوي هم در همين سنين عاشقانه هاشان را نوشتند. عشق در سنين جواني و نوجواني سوءتفاهم است؛ تصور عشق است. عشقي کور براي رفع نيازهايي ساده و ابتدايي است. آدمي کوه يخي است که هفت هشتمش زير آب است. دنيا هم همينطور. در سنين پايين نه کسي آن هفت هشتم را مي بيند و نه توان درکش را مي تواند داشته باشد. کيفيت پيچيدگي زندگي بعدهاست که معلوم مي شود. از استثناها که بگذريم، عشق و هنر در جواني و نوجواني با خوش خيالي همراه است. به قول حافظ «خيال حوصله بحر مي پزد، هيهات / چه هاست در سر اين قطره محال انديش». موضوعي که عرض مي کنم مختص عشق نيست، در امور اجتماعي هم همينطور است. جوان که بوديم گمان مي کرديم دنيا را عوض مي کنيم، اما واقعيت اين است که دنيا ما را عوض کرد. زندگي مثل صفحه شطرنجي است که آن طرفش ارواح اند. حرف عشق به عدالت خواهي و توسل به ابزارهاي ناکافي چيزي را عوض نمي کند. سرسختي واقعيت آدم ها را عوض مي کند. و در اين تغيير و تحولات، بعضي ها اساساً از مسير اوليه شان منحرف مي شوند، بعضي ها افسرده مي شوند و از عالم و آدم کنار مي کشند، گروه کوچکي اند که به مرور به درک واقعيت پيچيدگي ها نزديک مي شوند. اينها ديگر درک ساده اي از عشق و سياست و اجتماعيات ندارند. مي دانند که به قول حافظ عزيز همه چيز «ساده اما بسيار نقش» است و به قول ريتسوس «همه چيز راز است». اين طور آدم ها کم اند و در هنر کمتر. به همين دليل شاعري به درستي مي گويد «شمس تبريزي فراوان است مولانا کجاست»؛ چيزي که کم است نه شمس تبريزي بلکه مولانايي براي درک حضور شمس تبريزي در جهان است. اين دنيا شمس است. عشقي که نتيجه درکي چنين شورمندانه از اين همه پيچيدگي شد معلوم است که با عشقي خام طبعانه متفاوت است. اين
عشق نوعي غرق شدن معنا در سوژه است. يکي شدن با آن است. فنا در عرفان هم از همين جا مي آيد. مثل ترکيب چاي و آب که پس از ده دقيقه چنان يکي مي شوند که ديگر آب همان چاي است و چاي همان آب. خواهشم اين است که گمان نکنيد که خودم را دارم با مولوي و ريتسوس و نرودا و ديگران مقايسه مي کنم. اگرچه اين مقايسه در ذاتش وجود دارد. شما مي پرسيد و من هم جواب مي دهم که نه، تعجبي ندارد که من در 53 سالگي شعرهاي عاشقانه نوشته ام

چرا فضاي پيرامون شعر، امروز اينچنين شده است؟

يعني چه جوري؟ البته منظورتان را مي فهمم، اما چي چي مان اين جوري نيست. مثلاً اقتصادمان اينطور نيست؟ سياست مان؟ ما در حال گذار از يک وضعيت تاريخي به وضعيتي ديگريم و در تمام عرصه ها سنت هاي سنگ شده به سختي در برابر تغييرات مقاومت مي کنند. عجالتاً هر کس تصور مي کند راه برون شد از اين وضعيت بحراني هماني است که او به نظرش مي رسد. مثلاً در حوزه کار ما، شعر، عده اي حس مي کنند که مثلاً شعر اخوان ثالث يا شاملو پاسخگوي شان نيست. خوب اينها مي روند کنار حافظ و مولوي و در وقت لزوم از آنها استفاده مي شود. تا اينجاي کار اشکال ندارد. مشکل اين است که جايگزيني يک زيبايي شناسي به جاي زيبايي
شناسي پيشين ما به اين سادگي ها نيست. يعني صرف اينکه من شما را قبول ندارم دليل نمي شود که حرف من درست باشد. آشفتگي از همين جا شروع مي شود، از همين جا که همگي تصور مي کنيم که حرف مان درست است. ظاهراً چاره اي هم نيست. بايد از اين مراحل گذشت
از گفت و گو با روزنامه شرق با عنوان دنيا ما را عوض کرد

و در بی بی سی:
لنگرودی با فاصله گرفتن از تلخی ها و نوميدی های جاری دفترهای شعر قبلی اش، از سرزمين آرمانها به زمين بازگشته و با رويکردی عاشقانه جهان و هستی را معنی کرده است.
لنگرودی در باره آنچه بر او گذشته و سبب بروز نگاه تلخ و نوميد در اشعار قديمی اش شده، می گويد:
" فکر می کنم عواملی که باعث نوشتن آن شعرها شده يکی زندگی رنجبار و تلخ گذشته انسان ايرانی بوده جدا از من، و ديگری سرخوردگی های سياسی، ايدئولوژيک و زندگی شخصی خودم. اين دو عامل بستری در من فراهم کرد برای پناه جويی. دنبال پناهی بودم برای رهايی از مشکلاتی که در زندگی مرا به اينجا رسانده و سومين علتی که باعث نوشتن اين شعرها شد، خودش بايد به وجود می آمد که خوشبختانه به وجود آمد. در باره چگونگی آمدنش در زندگی ايرانی نمی شود زياد توضيح داد."

سه شعر از کتاب پنجاه و سه ترانه عاشقانه

زندگی ارزش چندانی ندارد ، اما هیچ چیزی هم ارزش زندگی را ندارد ، آندره مالرو ----- از متن مصاحبه دیگری با لنگرودی با عنوان شاعری که درمرداب جهان نیلوفرمی بیند

No comments: